بازگشت به آرشیو

داستانک‌های اول مهر

11 دسامبر 2014، ساعت 16:38

 

هر کدام از ما خاطره‌هایی از اول مهر داریم، خاطره‌هایی که حتی اگر سال‌ها ازشان گذشته باشد، باز هم اول مهر هر سال آن‌ها را مرور می‌کنیم و به‌شان فکر می‌کنیم. اول مهر ماه امسال، در صفحه فیس‌بوک نوگام از کاربران خواستیم خاطرات‌شان را برای ما بنویسند و گفتیم داستانک‌هایی که بیشترین لایک را بگیرند منتشر می‌کنیم. همان‌طور که قول داده‌ بودیم دو داستان را این‌جا منتشر می‌کنیم.

کلاس گل قرمزی‌ها یا کلاس گل صورتی‌ها

مهنوش راد

ساعت شش بعد از ظهره و من منتظرم همراه مامان و خاله و دخترخاله‌ام به استخر محل بریم که تازگی‌ها سونادار هم شده. زن‌های محل به خاله گفته بودند، اگه خواستی بری مهمونی حتما قبل‌اش برو سونا که حسابی سفیدت می‌کنه. خاله هم که اهل این برنامه‌ها نبود و ازطرفی هم دل‌اش می‌خواست معجزه سونا رو امتحان کنه، با مامان تصمیم گرفتن که به جای حمام بردن ما، یعنی من و دختر خاله‌ام به مناسبت روز اول مهر، ما رو ببرن سونا تا اگه زد و معجزه‌ای هم اتفاق افتاد، برای هر چهارتای ما باشه و همه فکر کنن این سفیدی پوست مسئله‌ای‌ست ارثی.

هنوز هم نمی‌فهمم چرا قدیم‌ها هرچی بیشتر سفید بودی مثل گچ دیوار، ازت بیشتر به عنوان الهه زیبایی یاد می‌کردن. به همین دلیل هم مامان و خاله فکر کردن فردا بهترین فرصت برای به رخ کشیدن سفیدی خودشون و بچه‌هاشون به بقیه والدینیه که بچه‌هاشون رو می‌آرن مدرسه. جلوی در مدرسه همیشه شبیه سالنی بود که مامان‌ها توش با اون اِپل های سه‌متری و فوکل‌هاشون کَت‌واک می‌رفتن واسه همدیگه. از بخت بد، پوست من گندمیه و خودم خوب می‌دونستم که حتی اگه سونا معجزه هم کنه، باز من چیزی شبیه به قبل از سونا رفتن دخترخاله‌ام می‌شم درنهایت. اما هیچ کاری جز اطاعت از یه بچه هفت‌ساله اون هم اون زمان برنمی‌اومد.

وقت رفتن به اردوی استخر رسید و ما و خاله و مامان که مسلح به کیسه‌هایی پر از میوه و بطری آب و لیموترش بودیم راهی شدیم. من و دختر خاله‌ام با این که عاشق دست و پا زدن تو آب بودیم، اما تصمیم گرفتیم از همان اول پشت سر مامان و خاله بریم توی سونا. در که باز شد، خیال کردم وسط جاده شمال تو یه مه سنگین گیر کردیم و کلی ماشین داره از کنارم رد می‌شه که من نمی‌تونم ببینم‌شون و فقط صداشون رو می‌شنوم که از کنارم می‌گذرن و از پنجره ماشین به ماشین بغلی هلو و لیمو تعارف می‌کنن: «اعظم بیا این رو بمال به پوستت، ببین چی می‌شی تو این بخار! خیلی خووووبه!» البته چیزی بیشتر از این یادم نیست. فقط بعدا هدی، دخترخاله‌ام، برام تعریف کرد که دنبالم می‌گشته تا من رو یه فوت کوچولو کنه تا حسابی کباب بشم تو اون بخار -این تکنیکی بود که یکی از زن‌های اون جا بهش یاد داده بود- که یهو متوجه می‌شه من از بخار زیاد نفس‌ام گرفته و افتاده‌ام زمین.

این طوری بود که اردوی استخر شکست خورد و با یه مجروح برگشتیم خونه. البته همین که هوای بیرون به صورتم خورد، حال‌ام جا اومد، ولی احساس می کردم از صورتم، که همه‌اش داشت می‌سوخت، داره بخار بلند می‌شه. تا خود خونه هیچ‌کس با اون یکی حرف نزد، فقط از چشم‌های همدیگه می‌تونستیم بخونیم که چه قدر اوضاع صورت‌هامون داغونه. مادر با یه تاسف و غم خاصی به من نگاه می‌کرد که اگه نمی‌دونستم از کجا آب می‌خوره، فکر می‌کردم دچار مریضی خاصی شدم که نمی‌خواد به روم بیاره. اما من همه‌اش به این فکر می‌کردم که فردا چی می شه؟ بالاخره تو کلاس گل قرمزی‌ها می‌افتم یا گل صورتی‌ها.

ساعت شش صبح همگی از خواب بیدار شدیم و من قبل از این که حتی برم دست‌شویی، اول روپوش و مقنعه‌ام رو پوشیدم. مقنعه‌ام سفید بود و تنگ، اون قدر تنگ که حجم لپ‌های سرخ شده و ملتهب‌ام رو دو برابر کرده بود. صورت‌ام درست شبیه دم‌کنی خسته از بخار برنجی شده بود که یه جاهایی‌اش هم سوخته باشه. مامان که خودش هم دست کمی از من نداشت، با اعتماد به نفس یه متخصص پوست پیشنهاد کرد یه کم خیار به پوست‌ام بمالم و قول داد که سریع خوب شه، اما خیار فقط کمی سوزش‌اش رو کم کرد، اون هم فقط برای چند دقیقه. کار به ماست و هزارتا میوه دیگه هم کشید، اما من فقط قرمزتر می‌شدم. مامان که همه نسخه‌هاش به دیوار خورده بود شروع کرد به دلداری دادن من. از این جا شروع کرد که: «اتفاقا لپ‌های سرخ نشونه تمیزیه.» و به این جا ختم کرد که: «خب مادر، از بس سفیدی سریع لپ‌هات گل می‌ندازه دیگه.» ٢٠ دقیقه تا شروع صبحگاه مدرسه نمونده بود و ما هنوز تو خونه بودیم. به این یه ساعت زمانی که صرف از بین بردن قرمزی لپ‌هام شد، وضعیت مزاجی شکم برادر بزرگ‌ترم رو هم اضافه کنین که قرار بود از اون روزبه بعد همیشه با هم بریم مدرسه.

به این ترتیب، سهم من از خاطره شیرین و رنگی اول دبستان یه شاخه گل پلاسیده بود که لای هزار تا کاغذ تو دست‌های ناظم بداخلاق و اخمو جون می‌داد. دیگه بودن توی کلاس گل قرمزی‌ها یا گل صورتی‌ها فرقی نداشت.

 

***

 

الف. ب…

سمانه رشیدی

تو ای پری کجایی که رخ نمی‌نمایی/ از آن بهشت پنهان دری نمی‌گشایی…

باز همان آهنگ مزخرف همیشگی…

در اتاق‌ام را آرام باز می‌کنم، خداخدا می‌کنم قفل نباشد که هست. گوش‌ام را می‌چسبانم به در، صدای‌شان می‌آید: «این دفعه که رفتی گم شدی، دیگه برنمی‌گردی‌‌.» ای وای! پس دیشب الف. ب این جا بوده. هر وقت که بیاید، بدون شنیدن این جمله از خانه بیرون نمی‌رود. ساعت از شش گذشته، باید صداش بزنم: «سپیده خانم، سپیده خانم...» صدای الف. ب را می‌شنوم: «ببین این قدر سر و صدا راه انداختی که بچه‌ات بیدارشد...»

«به تو ربطی نداره، گفتم برو بیرون…»

این بار باید بلندتر صدا بزنم: «سپیده خانم.» هنوز حرف از دهان‌ام کامل بیرون نیامده بود که سپیده خانم یک خفه شو کامل تحویل‌ام می‌دهد. اوضاع بدتر از آن چیزی است که دو هفته پیش اتفاق افتاد.

چشم‌ام به جالباسی می‌افتد، مانتو و شلوار سورمه‌ای را می‌پوشم و مقنعه سفید را سرم می‌کنم. کوله‌ام همان کوله صورتی قدیمی است که احمد برای‌ام خریده. او هم گاهی می‌آمد خانه‌مان، ولی فقط نیم ساعت می‌ماند و در همین زمان کوتاه آن قدر سپیده خانم را می‌خنداند که سپیده خانم می‌گفت: «احمد، تو رو خدا ببند دهن‌ات رو، الان شلوارم رو خیس می‌کنم...»

ساعت از شش و نیم گذشته. از پنجره بچه‌ها را می‌بینم که با مادرهایشان به مدرسه می‌روند. کاش در باز می‌شد که شد. ریمل‌اش تا نزدیک گونه‌ها پایین ریخته و چشم‌هایش سیاه شده، پس حتما گریه کرده.

«سلام مامان.»

زمانی سپیده خانم خطاب‌اش می‌کنم که یا حد فاصل‌مان یک اتاق باشد یا دست بر قضا حال و احوال‌اش خوب باشد. پلاستیکی را پرت می‌کند توی کیف‌ام. سیب و ساندویچ.

«راه بیفت بریم.»

کاش باهام نمی‌آمد. هوای خنک بیرون خواب را از سرم می‌پراند. دل‌ام می‌خواهد پرواز کنم. همه چیز بوی تازگی می‌دهد، بوی نان و بوی لباس نو. جلوی در مدرسه همه در رفت و آمدند. بعضی‌ها گریه می‌کنند. چرا، نمی‌دانم. میان جمعیت چشم‌ام به ریحانه خانم و آوا می‌افتد. ریحانه خانم نگاه غضبناکی به مامان می‌اندازد و جلو می‌آید. سپیده خانم ازم می‌خواهد بروم دورتر، هر چند که خودم می‌دانم. این اولین باری نیست که با هم دعوا می‌کنند، آوا بهم نزدیک می‌شود:

«بابام دیشب نیومد...»

من اولین حروف الفبا را قبل از شروع مدرسه و از رفت و آمدهای پدر آوا به خانه‌مان یاد گرفتم: الف. ب...


 

داستانک‌های اول مهر :

نظر شما ثبت شد و پس از بررسی مدیریت سایت منتشر خواهد شد.