بازگشت به آرشیو

شهر بی تو حبس؛ یادداشت مسعود بهنود برای محمدعلی سپانلو

13 مه 2015، ساعت 11:48

یادداشت

مسعود بهنود 

 سپان وقتی از کسی خوشش می آمد می گفت ژنش معیوب نبوده است، تقدیر و قادر و مقدر را خلاصه می کرد در ژن، و با هوش بود در هر نامگذاری که می کرد. خودش ژنش معیوب نبود. نوشتن از وی آسان نیست به اصراری که داشت در متوسط ماندن. خودش می گفت طبقه متوسط جامعه و طبقه متوسط ساختمان و وسط شیرین خامه ای همه خوب اند. سعی ای برای این نکرده بود اما ذاتی داشت که به همین جا رهنمونش می شد، از همین رو با جمع میلیونی جامعه رابطه می گرفت. دماغش را نمی گرفت از بغل سیرابی فروشی رد شود، از لنگ و حوله های چیده روی بند حمام عمومی راضی بود، بوی صابون رخت شویی را می شناخت.

و هم در این حال سپان کافی نیست بگویی از اهالی امروز بود، همه به نوعی از اهالی امروزند، او از اهالی امروز فاصله هم نمی گرفت، اگر آدم می کشتند یا خود کشته می شدند می شناختشان، رم نمی کرد از فقر، کینه نمی گرفت به  متنعمان. آرمانخواه بود اما حسد نمی برد به منعمان و زیبایان و گاه که می گفت از طبقه  محترم اراذل، برای این بود که هنوز تقی پنچر را از یاد نبرده بود و وقتی هم او با همه شرارت و تیغ زنی و حبس سرانجام از پا درآمد و هرویینی شد و محتاج کنار راسته صابون پزخانه افتاده زیر پله ای، سپان می رفت سراغ آقا تقی را می گرفت.

انگار شاهزاده ای بود که طبقه متوسط را برای آرمیدن انتخاب کرده بود. بوهمی بود و کولی وش، اما در همین جا مختصر نمی ماند، به روزش کت و شلوار شیک می پوشید و دستمال گردن هرمس می بست و می رفت در هیات یک روشنفکر فرانسوی و شعر از بر می خواند از ژاک پره وو . ترانه ژاک برل زمزمه می کرد. و دوباره به ثانیه ای خوی سرکش بوهمی سربر می آورد. با نصرت رحمانی وقتی که زنده بود کیف می کرد و چند شبی را با وی خراباتی شده بود در قهوه خانه ای بیتوته کرده بود در همان سال های آخر نصرت،  روایت که می کرد خود و نصرت را با هم به سخره می گرفت. اما چگونه بود که این همه زندگیش نمی شد، نجاتش در تشنگی او به دانستن بود. وقتی روی موضوعی دقیق می شد، دقیق می شد، و آن گاه دیگر انگار کولی از درونش کوچ می کرد.

اما همو در چهارده ژوییه و میهمانی سفارت فرانسه حرف ها داشت با صاحب خانه بزند در باب ادبیات دیروز و امروز فرانسه زبان . درست می شد مانند عباس ، موقر و سنگین و با اعتماد به نفس. اما همان شب در راه برگشت خراباتی می شد که این جا دیگر عباس نبود وقتی  ویگن و دلکش می خواند با صدای بلند در گوشه های محتسب زده شهر.

عادت مانده از جوانی . در هر جمع نمی دانستی چه به کار می بست  که زیباترین گوشه سهم سپان می شد با آن چشمان عسلی و قامت کشیده و لحن خوش ، پیدا بود که دقایقی دیگر از آن میانه  غزلی کمانه می کند و یا حکایاتی از حسین کرد تا مارسل پروست. همه در خدمت بودند تا  زیباترین گوشه به خوش ترین حال  و جای مجلس بدل شود. به شکار دلبسته بود و دل زیباطلب خوش باشش را  به خود می خواند.

از سپان نوشتن ساده نیست، از کسی که وقتی با دوست چهل ساله اش احمد رضا می نشست عین او می شد، دوتایی می توانستند ساعت ها ترانه بخوانند و گوشه هایی از موسیقی ایران را به یاد هم آورند،  با مسعود که می نشست انگار دارند دوتایی فیلمی کارگردانی می کنند خاطرات مشترکشان جان می گرفت و حرکت می پذیرفت و آهسته آهسته میمیک از سپان و تصویر از مسعود، و  با محمود دولت که جان آشنایش بود ساعت ها می نشست. قصه می گفتند دوتایی و همدل شخصیت های قصه شان می شدند، از نشستنشان قصه ها شکل می گرفت. همو وقتی کنار استاد می نشست که این لقب را  به شاملو داده بود بعد لحظه ای یکی در میان صدای یکیشان بلند می شد که شعری می خواند. شعری تازه.

سپانلو غنیمتی بود در سرزمینی  که هر روز دارد از گذشته خود دور می شود، خالی می شود،  و پر می شود  از هیاهوی خالی خود. غنیمتی بود برای نسل جوان که گاهی بیابندش و از زبان او بشنوند شرح حال جوان خوش سیما و بلند قامتی را که شعر گفت، قصه نوشت، تحقیق کرد، در فیلم بازی کرد، تیاتر بلد بود، در ساخت کانون نویسندگان نقش موثر داشت، بلد بود در کدام پله زندگی بایستد که نه راهی را سد کند و نه از پا بیفتد. 

تنها باری که آن سپان نبود که همیشه ، زمانی بود که جنگ بود و مدام سرود جبهه ها و شهر پر از حجله های شهیدان بی سنگر، پرتو و بچه ها رفته بودند نه به اروپا که سپان می شناخت و نه به فرانسه که زبانشان را می دانست بلکه به ینگه دنیا. شعری می خواند که در آن صدایی از دورهای دور می آمد. انگار وسط روز از مدرسه برگشته بود  و مادر کرسی را پا در هوا کرده و همه جا سرد است. هیچ دردش را نشان نمی داد اما بدخلق شده بود و جمع گریز، چیزی که در نهادش نبود. و در آن میان بود که شبی به مسعود گفت لامصب یارو پدر سوخته انگار صد بار دلش را شخم زده اند… آخه مگه میشه . معلوم شد سراینده این بیت را می گوید:  والله شهر بی تو مرا حبس می شود.

تصویر: موسی هاشم‌زاده

شهر بی تو حبس؛ یادداشت مسعود بهنود برای محمدعلی سپانلو:

نظر شما ثبت شد و پس از بررسی مدیریت سایت منتشر خواهد شد.